سوته دلان
هرکجا باشم آسمان مال من است
یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا
حرف هایم.... دلخوری هایم.... وتمام اشک هایم بماند برای بعد.... تنها به من بگو.... با او چگونه میگذرد که بامن نمیگذشت؟ گفت جبران میکنم، گفتم کدام را؟ ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟ باز آی و قدم به روی چشمم بگذار شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ، دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ، به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد ، تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد ، او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد . بی تو هر شب عاشقی بارانی ام / لاله پژمرده و زندانی ام من شکستم تا تو را عاشق کنم / بعد من باران فقط آب است و بس مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش
دل شکسته گوشه هایش تیز است
مبادا دل و دست آدمی که روزی
دلدارت بود زخمی کنی به کین
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صبور باش و ساکت...
عمر رفته را؟
روح شکسته را؟
دل مرده از تپنده را؟
حالا من هیچ!..
جواب این تار موهای سفید را می دهی؟؟
نگاهی به سرم کرد و گفت:
وای...خبر نداشتم!
چه پیر شده ای!!!
گفتم: جبران میکنی؟؟؟
گفت: کدام را؟
هر دم به هوای دل ما می آیی
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!
بی تو در کنج همه دلواپسی / بی تو من آغاز یک ویرانی ام . . .
هر که بعد از من سراغت را گرفت / زشت یا زیبا فقط خواب است و بس . . .
از اين دنيا بروم
در اينجا همه چيز تکراريست
در اينجا هيچ چيز جز جفا نيست
در اينجا عشق مرده است
در اينجا محبت کمرنگ شده است
بايد به ديار ديگري سفر کنم
بايد به دنياي ديگري بروم
دياري که در آنجا عشق و محبت رنگي داشته باشد
دنيايي که وفا به عهد ، عادت باشد
مي خواهم آنقدر صداي فرياد دلم را بالا ببرم
تا ستارگان، تا ماه، تا خورشيد،تا آسمان،
تا زمين اين صدا را بشنوند
و بفهمند که دلم از دوري يار چه مي کشد .
بفهمند و اين صدا را،
اين فرياد را، به گوش يارم برسانند
تا که يارم به ياريم بشتابد
بيايد و او هم به من بگويد،
بگويد که از دوري من بي قرار است.
بگويد که براي هميشه با من مي ماند.
بگويد که از دوري من بي قرار است.
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |